اندیشه هایی درخور ایام جنگ و مرگ

اندیشه‌هایی در خور ایام جنگ و مرگ

(قسمت اول)

تمهیدات

مطلبِ پیشِ رو خلاصه‌ای است از مقاله‌ی ” اندیشه‌هایی در خور ایام جنگ و مرگ (1915)”  به قلم زیگموند فروید که یکسال پس از آغاز جنگ جهانی اول نگاشته شده است. در سطور آغازین این مقاله فروید می‌نویسد: مقاله حاضر ” به  دو عامل از مجموعه عواملی می‌پردازد که موجب درد و محنت افراد غیر رزمنده می‌شوند و دست و پنجه نرم کردن با آنها کاری بسیار دشوار است. نخست سرخوردگی‌ای که این جنگ پدید آورده است و سپس نگرش دگرگون شده‌ای درباره مرگ که این جنگ همچون سایر جنگ‌ها به ما تحمیل می‌کند.” ما نیز در این نوشتار و قسمت بعدی آن به همین ترتیب به این دو مقوله و رای فروید پیرامون آن‌ها می‌پردازیم.

بخش نخست

سرخوردگی ناشی از جنگ

در این مقاله که یکسال پس از آغاز جنگ جهانی اول نگاشته شده است فروید می‌نویسد که همه ما در اثر پیشرفت‌های تمدن جدید و تحت تاثیر اخلاق جهان متمدن هیچ گاه توقع چنین جنگ و چنین وحشی‌گری‌هایی را از انسان متمدن نداشتیم و اضافه می‌کند که “به دلیل پیشرفت بسیار زیاد در ساخت سلاح‌های تهاجمی و تدافعی ، این جنگ نه فقط خونین‌تر و ویرانگرتر از همه جنگ‌های زمان‌های قبلی است ، بلکه دست کم می‌توان گفت به اندازه همه جنگ‌های پیشین بیرحمانه  و تاسف آور و سرسختانه است” و همین مسئله موجبات سرخوردگی ما را فراهم آورده است.

 اما فروید با ارائه بحثی که مبتنی بر مفاهیم روانکاوانه خاص اوست  نشان می‌دهد که این سرخوردگی ما ناموجه است:

 ” با این همه، می‌توان از سرخوردگیِ این شهروندِ متمدن انتقاد کرد. به تعبیری دقیق تر، باید گفت این سرخوردگی موجه نیست، زیرا از نابودی یک توهم حاصل آمده است. توهم‌های ما برایمان خوشایندند چرا که ما را از احساسات ناخوشایند مصون نگه می‌دارند و در عوض بهره مند شدن از انواع ارضاها را برایمان امکان پذیر می‌سازند. پس نباید شکوه کنیم که این توهم‌ها هر از چندگاهی با بخشی از واقعیت در تعارض قرار می‌گیرند و فرو می‌پاشند.

 در این جنگ دو چیز موجد احساس سرخوردگی در ما شده‌اند که عبارتند از اولاً اخلاقیات فرومرتبه حکومت‌هایی که در کشورشان خود را پاسدار ملاک‌های اخلاقی جلوه می‌دهند، و ثانیاً وحشی گری آن افرادی که به سبب مشارکتشان در عالی مرتبه ترین تمدن بشری هرگز گمان نمیکردیم چنین رفتاری از خود بروز دهند.”

پرسشِ اساسی

فروید در تبیین نکته‌ی دوم این پرسش را مطرح می‌کند:  استنباط ما از آن فرایندی که فرد برای ارتقا به سطح عالی‌تری از اخلاق طی می‌کند چیست؟

سپس پاسخ می‌دهد که بی تردید نخستین پاسخ به این پرسش این است که انسان از زمان تولد( یعنی بدو هستی‌اش) موجودی با فضیلت و شریف است. که در این نوشتار بیش از این به دیدگاه مذکور نمی‌پردازیم و پاسخ دوم این خواهد بود که ما انسان‌ها فرایندی تکاملی را از سر می‌گذارنیم. این پاسخ احتمالاً بر این فرض مبتنی خواهد بود که تکامل یاد شده عبارت است از ریشه کن ساختن گرایش‌های شریرانه‌ی انسان – در نتیجه‌ی آموزش دیدن و زندگی کردن در محیط تمدن- و جایگزین ساختن تمایلاتی نیکو به جای آن گرایش‌های شریرانه. اگر این فرض درست باشد ، بسی جای شگفتی است که شر می‌تواند در آن کسانی که اینچنین تربیت شده اند دوباره سر بر آوَرَد.

ریشه‌کن ساختنِ شر هیچ معنایی ندارد

لیکن پاسخ واجد همان بر نهادی است که ما می‌خواهیم با آن به مخالفت بپردازیم. در واقع، “ریشه کن ساختن” شر هیچ معنایی ندارد. پژوهش روانکاوانه در عوض نشان می‌دهد که ناپیداترین کُنهِ ذات بشر از سائق‌های غریزیِ اولیه‌ای تشکیل شده است که در همه انسان‌ها مشابه‌اند و می‌کوشند تا نیازهای بدوی انسان را ارضا کنند. این سائق ها به خودی خود نه خوب هستند و نه بد. ما انواع آنها را و نیز شکل‌های مختلفِ تجلی یافتن آنهارا بر اساس رابطه شان با نیازها و مقتضیات اجتماع انسانی طبقه بندی می‌کنیم. باید پذیرفت که همه آن سائق‌هایی که جامعه به عنوان مصداق‌های شر محکوم می‌کند(سائق‌هایی که می‌توان گفت نمونه‌های شاخص‌شان عبارت است از خود خواهی و بیرحمی)؛ از همین گونه‌ی بدوی هستند.

این سائق‌های بدوی، پیش از آنکه بتوانند در فردِ بالغ فعال شوند، فرایندی طولانی از تکوین را طی می‌کنند: آنها بازداشته می‌شوند، به سمت اهداف و حوزه هایی دیگر سوق می‌یابند، با سایر سائق‌ها در می‌آمیزند، مصداق‌هایشان را تغییر می‌دهند و تا حدودی به دارنده‌ی خود باز می‌گردند.

 واکنش‌های وارنه در مقابل برخی غرایز به نحوی فریبنده به شکل تغییر در محتوا ظاهر می‌شوند، گویی که خود خواهی به نوع دوستی، یا بی رحمی به ترحم تبدیل شده است.

دوسوگرایی در احساسات

آنچه این واکنش‌های وارونه را تسهیل می‌کند این است که برخی از سائق‌های غریزی تقریباً از آغاز به صورت جفت‌های متضاد ظاهر می‌گردند. این پدیده که بسیار در خور ملاحظه است و از نظر عامه‌ی ناوارد به این مباحث شگفت آور می‌نماید، اصطلاحاً “دوسوگرایی در احساسات” نامیده می‌شود. بروز احساسات دوسوگرایانه را به واضح ترین و درک شدنی ترین شکل در این حقیقت می‌توان دید که یک شخص واحد همزمان احساس عشق و تنفر می‌کند. بر اساس نظریه روانکاوی، مصداق این دو احساس متضاد نیز غالباً یک شخص واحد هستند.

منش آدمی

آنچه ما منش یک شخص می‌نامیم، زمانی شکل می‌گیرد که همه‌ی این بی‌ثباتی های غریزی مهار شده باشند.

تغییر غرایز “بد” حاصل دو عامل است. یکی درونی و دیگری بیرونی، که هر دو کارکرد مشابهی دارند. عامل درونی عبارت است از تاثیری که کشش های اروتیک (یعنی نیاز انسان به عشق به عام ترین مفهوم این کلمه) در غرایز بد ( یا بگوییم غرایز خودخواهانه) باقی می‌گذارد. ترکیب شدن اجزای شهوانی باعث می‌گردد تا غرایز خودخواهانه به غرایزی اجتماعی تغییر یابند. ما می‌آموزیم که دوست داشته شدنمان توسط کسی دیگر را مزیتی ارزشمند بدانیم و حاضر باشیم که برای برخورداری از عشق،  از سایر مزیت‌هایمان چشم پوشی کنیم.

عامل بیرونی عبارت است از آن نیرویی که نحوه تربیت اعمال می‌کند. این نیرو بازنمود ویژگی‌های محیط فرهنگی ما است و بعدها نیز با فشار مستقیم همان محیط ادامه می‌یابد. تمدن از طریق چشم پوشی از ارضا غرایز بدست آمده است و اقتضا می‌کند که هر فرد جدیدی که وارد (جامعه متمدن) می‌شود به طریق اولی از آن غرایز چشم بپوشد.

فروپاشیِ یک توهم

واقعیت این است که شهروندان جامعه جهانی آنقدرها که ما تصور می‌کردیم پست نشده‌اند ، زیرا آنان هیچگاه آنقدرها که ما تصور می‌کردیم تعالی نیافته بودند.  از دید فروید ما دچار یک توهم در خصوص فرآیند رشد روانی افراد شده‌ایم .بسیاری از انسان ها تحت تاثیر فشار تمدن خارجی تن به قید و بندهای اخلاقی داده اند ونمی توان انکار کرد که تمدن معاصر ما بر این شکل از ریاکاری تا حد فوق العاده زیادی صحه می گذارد.

در توصیف ذهن، صرفاً می‌توان گفت همه‌ی مراحل قبلی رشد همچنان در کنار مراحل بعدیِ پدید آمده از آن تداوم می‌یابند. در ذهن، مراحل رشد نه فقط از پی یکدیگر می‌آیند، بلکه با یکدیگرهمزیستی نیز دارند. ذهن اولیه به کاملترین معنای کلمه زوال ناپذیر است.

فلذا وحشی‌گریِ انسان متمدن که در جنگ اخیر شاهد آن هستیم ریشه در همان غرائز بدوی دارد که به واسطه سلطه‌ی تمدن سرکوبش می‌کردیم و مایل به انکار و فراموش کردنش بودیم.

پی‌نوشت:

نقاشی Three Studies for Figures at the Base of a Crucifixion, Francis Bacon, 1944.  یا سه مطالعه بر پیکره‎هایی بر پایه صلیب کشی اثر نقاش معروف انگلیسی فرانسیس بیکن که بابت آثار اکسپرسیونیستی خود معروف است می‌باشد. بعضی از مقالات تحلیلی این نقاشی را  بازتاب دهنده‌ی بدبینی و وحشت فراگیر اروپا بعد از درگیری و ابتلا به بلای جنگ جهانی دوم معرفی کرده‌اند.

بیشتر بخوانید
شخصیت درمانگر

ماهرترین درمانگران چه ویژگی‌هایی دارند؟

( کنفرانس دانشکدۀ پزشکی دانشگاه نیومکزیکو؛ پاتریشیا کاگلین قسمت دوم)

در مقالۀ قبلی بخشی از مطالب مطرح شده توسط دکتر پاتریشیا کاگلین در کنفرانس دانشکدۀ پزشکی دانشگاه نیومکزیکو را با شما در میان گذاشتیم. بخش دوم از این مجموعه مقالات را می‌توانید در ادامه مشاهده کنید:

پژوهش دانکن و میلر: درمانگران زُبده در جلسات درمان خود چه می‌کنند؟

دانکن و میلر پژوهشی انجام داده‌اند و در آن پژوهش گفته‌اند که ۱۵ تا ۲۰ درصد از درمانگران هستند که واقعاً درمانگرانی زُبده هستند. این درمانگران نسبت به ۸۰ درصد دیگر از درمانگران، نتایج بهتر و پایدارتری از جلسات درمان خود می‌گیرند. بنابراین، ما باید این افراد را بررسی کنیم و ببینیم آنها در جلسات درمان خود چه می‌کنند؟ ویژگی‌های این درمانگران زُبده چیست؟ به نظر می‌رسد برخی عواملی که موجب موفقیت این درمانگران در کار درمان شده، متغیرهای شخصیتی باشد. این درمانگران مشتاق و علاقه‌مند هستند، در کنار بیمار حضور دارند  درگیر کار درمانگری می‌شوند، خودِ واقعی‌شان را نشان می‌دهند، به راحتی می‌توان با آنها ارتباط برقرار کرد، به خودشان اطمینان دارند و شجاع هستند. همچنین، آنها به رویکرد خاصی که برای درمان بیماران خود به کار می‌برند بسیار علاقه‌مند هستند. آنها چه با رویکرد CBT و چه با رویکرد ISTDP بیماران خود را درمان کنند، در هر دو حالت واقعاً به رویکرد درمانی خود علاقه‌مند هستند و در عین حال، هنگامی که دارند آن رویکرد را به کار می‌برند، انعطاف‌پذیر هستند. آنها واقعاً می‌توانند روش درمانی خود را متناسب با نیازها و توانایی‌های خاصی که بیمارشان دارد تعدیل کنند.

به کم قانع نشوید!

ویژگی دیگر این درمانگران این است که آنها بسیار بلند همت هستند. آنها برای دست یافتن به نتایج فوق‌العاده از جلسات درمان، سعی می‌کنند که هم خودشان و هم بیمارشان نهایت تلاش خود را به کار برند. بنابراین، آنها زمانی که تغییرات کوچکی در علائم بیمار مشاهده می‌کنند کار خود را متوقف نمی‌کنند. این درمانگران راضی به این نمی‌شوند که بیماری که شدیداً افسرده است در نتیجۀ جلسات درمان خود به افسردگی متوسط برسد. آنها واقعاً می‌خواهند ببینند که آیا ممکن است این افسردگی به طور کامل برطرف شود؟  آنها می‌خواهند بیمارانشان دوباره احساس سلامتی کنند. بنابراین، آنها خودشان و بیمارانشان را برای دست یافتن به چنین نتایجی از جلسات درمان برمی‌انگیزند.

یادگیری مادام‌العمر

علاوه بر این، درمانگران زُبده گرایش به این دارند که در تمام طول زندگی خود یادگیرنده باشند. آنها واقعاً پذیرای بازخوردهایی هستند که در مورد کار خود دریافت می‌کنند. آنها خودشان از بیمارانشان درخواست می‌کنند که در مورد جلسۀ درمانی که با آنها داشته‌اند بازخورد دهند. به عنوان مثال، وقتی بیماری به این درمانگران می‌گوید که من دو ماه است که دارم به شما مراجعه می‌کنم اما هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده است و حال من بهتر نشده است، آنها به جای اینکه در برابر این حرف بیمار به خودشان حالت تدافعی بگیرند، به بیمار می‌گویند: بیا ببینیم می‌توانیم راه بهتری برای کمک کردن به تو پیدا کنیم. بنابراین، آنها پذیرای بازخوردهای بیمار هستند و انعطاف‌پذیر اند.

مدیریت روابط متعارض

از دیگر مشخصات این درمانگران این است که آنها در مدیریت کردن روابط و به خصوص مدیریت کردن روابط و تعاملاتی که سرشار از تعارض هستند، مهارت بسیاری دارند. آنها به واکنش‌های منفی و خصمانۀ بیمار به خوبی رسیدگی می‌کنند. پژوهش‌های زیادی وجود دارند که نشان می‌دهند درمانگرانی که از این موضوع اجتناب می‌کنند یا تلاش می‌کنند تا به واکنش‌های منفی‌ای که بیمار نسبت به دیگران نشان می‌دهد رسیدگی کنند اما وقتی بیمار در اتاق درمان و در ارتباط با آنها واکنش‌های منفی نشان می‌دهد به طور مستقیم و در قالب انتقال به این رفتار رسیدگی نمی‌کنند، باز هم از درمان نتایج منفی می‌گیرند و یا بیمارشان جلسات درمان را پیش از موعد ترک می‌کند. پس درمانگران زُبده به خودشان اطمینان دارند و شجاع هستند و مستقیماً به احساسات منفی‌ای که بیمار دارد رسیدگی می‌کنند و به نظر می‌رسد که این ویژگی آنها باعث می‌شود که انقدر زیاد در کار درمان کارآمد باشند.

پژوهش وینبرگر: عوامل مشترک چندان هم مشترک نیستند!

پژوهش شگفت‌انگیزی انجام شده که نمی‌دانم چند نفر از شما با آن آشنا باشید. این پژوهش توسط وینبرگر انجام شده و در سال ۱۹۹۵ منتشر شده است. پژوهش وینبرگر نیز در مورد عوامل مشترکی است که موجب موفقیت درمانگران می‌شود. عنوان مقالۀ او این است: عوامل مشترک چندان هم مشترک نیستند! او یک پژوهش فراتحلیلی گسترده انجام داد و به پنج عاملی پی برد که به نظر می‌رسید در بین مدل‌های درمانی مختلف، مشترک باشند و مسئول نتیجۀ درمان باشند.

یکی از این عواملی که همۀ ما آن را می‌شناسیم رابطۀ درمانی و پیمان درمانی است؛ اما او متوجه شد که این عامل در واقع فقط به اندازۀ ۱۱ درصد در تغییرات بیمار نقش داشته است. بنابراین، برقراری یک رابطۀ درمانی خوب عاملی ضروری اما ناکافی برای ایجاد تغییرات درمانیِ واقعی در بیمار است.

امید

عامل بعدی توانایی زنده کردن امید در دل بیمار است. بیماران ما در حالی به ما مراجعه می‌کنند که به شدت دلسرد شده‌اند و روحیۀ خود را باخته‌اند. این مسئله را در بیماری که می‌خواهم امروز فیلم درمانش را به شما نشان دهم نیز مطمئناً مشاهده خواهید کرد. با چنین بیمارانی چطور کار می‌کنید تا مقداری امید واقع‌بینانه در این مورد در دلشان زنده کنید که می‌توانید با یکدیگر کار کنید تا تغییری ایجاد کنید؟

مواجهه و اسناد به خود

مؤثرترین عامل که مسئول بیش از ۴۰ درصد از تغییراتی است که در بیماران اتفاق می‌افتد این است که به بیماران کمک کنیم تا با آنچه از آن اجتناب می کنند مواجه شوند. این مواجهه در نهایت منجر به افزایش احساس تسلط و شایستگی در بیمار می‌شود که چهارمین عامل از عوامل‌ مشترک مؤثر در نتیجۀ درمان است. همچنین، هر چقدر که بیمار موفقیت‌های حاصل از درمان را به تلاش‌های خود نسبت دهد، حالش بهتر می‌شود و این پنجمین عامل مشترک است.

غفلت مشترک

وقتی وینبرگر به داده‌های به دست آمده از پژوهش خود نگاه کرد متوجه شد که بیشتر مدل‌های درمانی فقط بر روی یک یا دو عامل از این پنج عامل تمرکز می‌کنند و بسیاری از درمانگران حوزۀ انسان‌گرایی یا حتی روانپویشی در واقع فقط دارند روی عامل برقراری رابطۀ درمانی خوب تمرکز می‌کنند؛ اما ما حالا متوجه شدیم که این کافی نیست. بنابراین، وینبرگر گفت که این غفلت مشترک و همگانی از برخی از این عوامل مؤثر در درمان است که می‌تواند باعث به دست آمدن این یافته شده باشد که هیچ تفاوتی بین درمان‌های مختلف وجود ندارد.

برای مطالعۀ ادامۀ این مطلب، منتظر مقالات بعدی باشید

بیشتر بخوانید
پاتریشیا کاگلین

پاتریشیا کاگلین در کنفرانس دانشکدۀ پزشکی دانشگاه نیومکزیکو

(قسمت اول)

مقدمه

در این مقاله و چند مقالۀ آتی قصد داریم مطالب ارائه شده توسط دکتر پاتریشیا کاگلین در دانشکده پزشکی دانشگاه نیومکزیکو (UNM) را با شما در میان بگذاریم. ایشان در این کنفرانس در مورد 6 عامل مرتبط با تغییرات مغزی و به دست آوردن نتایج مثبت در جلسات رواندرمانی صحبت کرده‌اند.

ایشان ابتدا به شرکت‌کنندگان در این کنفرانس تصویر زیر را نشان می‌دهند و به این ترتیب صحبت خود را آغاز می‌کنند:

فکر می‌کنم همۀ ما این رویای تکرارشونده را داریم و امیدواریم که جلسات درمان‌مان واقعاً بتواند برای بیماران‌مان نتایج مطمئن و پایداری را به ارمغان بیاورد‌.

خب حالا بگذارید تا ببینیم چطور می‌توانیم این کار را انجام دهیم.

تفاوت‌های گروهی دربرابر تفاوت‌های فردی

یکی از مسائلی که می‌خواهم مطرح کنم این است که تمام این اطلاعاتی که ما کاملاً با آنها آشنا هستیم، اطلاعاتی در مورد اینکه عوامل مشترکی مسئول نتایج روان‌درمانی هستند ممکن است واقعاً عوامل تصنعی حاصل از شیوه‌ای باشند که ما این آزمایش‌های بالینی تصادفی را انجام می‌دهیم.

اول از همه باید بگویم که در آزمایش‌هایی که انجام می‌شود، استفاده از گروه‌های مقایسه‌ای برای ما که درمانگران حوزۀ درمان فردی هستیم واقعاً بهترین راه برای به دست آوردن اطلاعات در این مورد نیست که چطور می‌توانیم به یک فرد کمک کنیم.

من واقعاً علاقه‌ای به این موضوع ندارم که در آزمایش‌های بالینی‌ای که انجام می شود، چه تفاوت‌هایی بین گروه‌های مختلفی که با یکدیگر مقایسه می‌شوند ایجاد می‌شود. آن چیزی که من واقعاً می‌خواهم بدانم این است که چه چیزی به بهبودی یک فرد در طی زمان کمک می‌کند؟ چه مداخلاتی باعث بهبودی بیمار می‌شوند؟ بنابراین برای مطالعۀ این موضوع، به برخی ابزارهای دیگری نیاز داریم. وقتی در آزمایش‌های بالینی گروه‌های مختلف را با یکدیگر مقایسه می‌کنیم، بسیاری از تفاوت‌های فردی را که برایمان اهمیت زیادی دارند نادیده می‌گیریم.

گزینش سختگیرانه

فکر می‌کنم از دیگر مشکلات آزمایش‌های بالینی تصادفی این است که معیارهای گزینش در این آزمایش‌ها اغلب بیش از اندازه سختگیرانه هستند؛ به طوری که بسیاری از بیمارانی را که ما هر روزه داریم در اتاق درمان می‌بینیم اصلاً شامل نمی‌شوند. کسانی که این آزمایش‌ها را انجام می‌دهند می‌خواهند برای آزمایش‌های خود کسی را پیدا کنند که فقط یک اختلال اضطرابی داشته باشد یا کسی که فقط افسرده باشد و اضطراب نداشته باشد و مثلاً یک اختلال شخصیت هم داشته باشد.

بنابراین، حتی اطلاعاتی هم که از طریق این آزمایش‌ها به دست می‌آوریم برای بیمارانی که داریم درمان می‌کنیم چندان کاربردی نیستند؛ چون به نظر می‌رسد که درست همین حالا پژوهش‌ها نشان می‌دهند که ۸۰ درصد افرادی که برای درمان به ما مراجعه می‌کنند چندین علامت از علائم اختلالات بالینی را دارند و معمولاً مبتلا به نوعی از اختلال شخصیت هستند. افراد سالمی که برای انجام چنین آزمایش‌هایی انتخاب می‌شوند، گرایش به این دارند که تقریباً به هر درمانی پاسخ بدهند.

 بنابراین، این نتیجه‌گیری که همه درمان‌ها مفید هستند و هیچ تفاوتی بین آنها وجود ندارد ممکن است در مورد افرادی که نسبتاً سالم هستند و ۲۰ درصد مراجعه‌کنندگان را در بر می‌گیرند درست باشد اما واقعاً در مورد بقیۀ بیماران حقیقت ندارد.

رهایی زودهنگام

همچنین، تعداد بسیار زیادی از افرادی که برای روان‌درمانی مراجعه می‌کنند، پیش از موعد به جلسات درمان خود پایان می‌دهند. آمار هشداردهنده‌ای در این مورد وجود دارد. به نظر می‌رسد که حدود ۴۷ درصد از مراجعه‌کنندگان جزء این دسته از افراد باشند.

 بنابراین، تقریباً نیمی از بیمارانی که در ابتدا به ما مراجعه می‌کنند پیش از اینکه از جلسات درمان خود بهره ای ببرند درمان را ترک می‌کنند. پس افرادی که در آزمایش‌های بالینی آنها را مطالعه می‌کنیم صرفاً افرادی هستند که با درمان ارتباط برقرار کرده‌اند؛ اما ۴۰ تا ۵۰ درصد دیگر از بیمارانی که به ما مراجعه می‌کنند چه می‌شوند؟

روش بهتر و موضوع بهتر برای مطالعه و پژوهش چیست؟

بنابراین، این داده‌ها و آمارها به ما چه چیزی را نشان می‌دهند؟ اگر بسیاری از مجلات علمی مهم در حوزۀ روان‌درمانی را بخوانید، می‌بینید که این مجلات نیز پیش‌بینی می‌کنند که عمر چنین آزمایش‌هایی به پایان رسیده است. آنها تقریباً می‌گویند که پرداختن به چنین آزمایش‌هایی هدر دادن سرمایه است. ما هزاران آزمایش از این دست آزمایش‌های تصادفی انجام داده‌ایم و در تمام این آزمایش‌ها به نتایج مشابهی دست پیدا کرده‌ایم.

 بنابراین، بیایید در عوض کار جدیدی انجام دهیم. چطور است که بیشتر در مورد فرایند درمان تحقیق کنیم. همچنین، پژوهشگران دارند دوباره به تحقیقات موردی (case study) علاقه نشان می‌دهند. اگر این دو نوع تحقیق با هم انجام شوند، می‌توانند نتایج بسیار بهتری به دست دهند.

اگر به بیشتر پژوهش‌هایی که تا کنون انجام شده نگاه کنید، می‌بینید که در این پژوهش‌ها بیشتر متغیرهایی بررسی شده‌اند که مربوط به بیمار هستند و یا می‌بینید که در مورد مدل درمانی مورد استفاده در درمان پژوهش شده است؛ اما این پژوهش‌ها متغیری را که به نظر می‌رسد از همۀ متغیرها تأثیرگذارتر باشد به طور کلی نادیده می‌گیرند. این متغیر، شخص درمانگر است که مورد مطالعه قرار نگرفته است.

برای مطالعۀ ادامۀ مطالب مطرح شده در این کنفرانس، منتظر مقالات بعدی سایت ما باشید.

بیشتر بخوانید
توهم سلامت روان

هر چه واقع‌بین‌تر، افسرده‌تر!

(توهم سلامت روان بخش دوم)

یک دیدگاه عجیب

در میان محققان دانشگاهی این دیدگاه عجیب و غیرمنتظره رواج پیدا کرده است که تحریف‌ها و سوگیری‌هایی که در خدمت فرد باشند به بهبود سلامت روان او کمک می‌کنند (به عنوان مثال، س. ای. تیلور و براون، 1988). برخی طرفداران این دیدگاه عجیب تا آنجا پیش رفته‌اند که می‌گویند مداخله‌ی درمانی مناسب برای بیمارانی که دچار افسردگی شده‌اند مداخله‌ای است که در آن به این افراد “آموزش” داده شود که واقعیت را انکار و تحریف کنند!

افسردگی و تحریف واقعیت

از طرفی، یافته‌هایی در این زمینه به دست آمده است که افراد افسرده دنیا را نسبتاً دقیق‌تر ادراک می‌کنند و به عبارتی دیگر، درک واقع‌بینانه‌تری از دنیا دارند؛ در حالی که در انسان‌های معمولی که از سلامت روان نسبی برخوردار هستند (یعنی افرادی که نمرات پایینی در مقیاس‌های خودگزارشی افسردگی دریافت کرده‌اند)، تحریف‌ها و سوگیری‌هایی مشاهده شده است. به بیانی دیگر، این یافته‌ها نشان داده‌اند که افرادی که نمرات پایینی در مقیاس افسردگی داشته‌اند کمتر واقع‌بین بودند و واقعیت‌های زندگی خود را بیشتر تحریف می‌کردند و یا به این واقعیت‌ها با دیدگاهی سوگیرانه می‌نگریستند. به عنوان مثال، این یافته‌ها نشان داده‌اند که توهم “کنترل” پدیده‌ها در افراد “عادی” دیده می‌شود؛ اما افراد افسرده چنین توهمی ندارند (الوی و آبرامسون، 1979، 1988). در واقع، خودارزیابی‌های افرادی “عادی” به شکلی تحریف می‌شود که در خدمت این افراد باشد و گرچه افراد افسرده واقع‌بین‌تر بودند؛ اما این واقع‌بینی منجر به این شده بود که سلامت روان خود را از دست بدهند (لوینسون، میشل، چاپلین و بارتون، 1980). محققانی که دیدگاه فوق را در مورد سلامت و آسیب روانی داشتند از این یافته به عنوان شاهدی بر تأیید فرض خود استفاده کرده‌اند.

توهم سلامت روان

شاید در نگاه اول چنین دیدگاهی معقول و منطقی به نظر برسد. حتی ممکن است خودتان نیز تجربیاتی در این زمینه داشته باشید و بتوانید ردّ پایی از فرضیه این محققان را در زندگی شخصی خود نیز مشاهده کنید. در نتیجه، ممکن است در کار با بیماران خود نیز به صورت آشکارا یا ضمنی از مداخلاتی استفاده کنید که رنگ و بویی از چنین فرضیاتی داشته باشند.

با این حال، یافته‌هایی که جاناتان شدلر و ملوین مانیس در مقاله‌‌ی توهم سلامت روان به دست آوردند، تفاسیر بسیار متفاوتی را نشان می‌دهند. آنها یافته‌های عجیب و متناقض به دست آمده از پژوهش‌های قبلی را این گونه تبیین می‌کنند که افرادی که در پژوهش‌های قبلی به عنوان افراد “عادی” ای در نظر گرفته شده‌اند که از سلامت روان نسبی برخوردار اند، در واقع شامل دو دسته از افراد می‌شوند: 1) افرادی که واقعاً از سلامت روان نسبی برخوردار هستند و 2) افرادی که در مقیاس‌های خودگزارشی با انکار مشکلات خود، به عنوان افرادی جلوه داده شده‌اند که افسرده نیستند. به عبارت ساده‌تر می‌توان گفت افرادی که واقعیت‌های تلخ زندگی خود را انکار و تحریف می‌کنند، پاسخ‌های خود به مقیاس‌های خودگزارشی را نیز تحریف و انکار می‌کنند. در نتیجه، اگر یافته‌های پژوهش‌های قبلی نشان می‌دهند که افراد نرمال و سالم واقعیت‌های زندگی خود را انکار و تحریف می‌کنند، به این معنی نیست که برای حفظ سلامت روان خود باید واقعیت‌های تلخ و دردناک را انکار و تحریف کنیم؛ بلکه به این معنا است که در سنجش سلامت روان آن افراد به خطا رفته‌ایم.

فردی که سلامت روان نسبتاً بالایی دارد فردی نیست که از تلخی‌ها و ناکامی‌های زندگی فرار می‌کند؛ بلکه فردی است که سعی می‌کند به شکلی سازگارانه این تلخی‌ها را ببیند و با آنها مواجه شود. اگر این ظرفیت را در خودمان ایجاد کنیم که با این تلخی‌ها مواجه شویم یا متوجه می‌شویم که می‌توانیم آنها را برطرف کنیم و به دنبال راهی برای برطرف کردن آن تلخی‌ها می‌گردیم و یا می‌فهمیم که برای برطرف کردن آن کاری از دستمان برنمی‌آید پس آن را می‌پذیریم و بیهوده انرژی خود را برای ندیدن آن واقعه‌ی تلخ یا وارونه جلوه دادنش برای خودمان و دیگران تلف نمی‌کنیم.

بر خلاف یافته‌های به دست آمده از پژوهش‌های پیشین، اگر کسی با مواجه شدن با تلخی‌های زندگی افسرده می‌شود، نمی‌توان گفت که علت این افسردگی این است که او دنیا را نسبتاً دقیق‌تر ادراک کرده است؛ بلکه حتی اگر این فرد واقعاً هم دنیا را دقیق‌تر ادراک کرده باشد احتمالاً علت ناخوش‌احوالی او این است که هنوز توانایی و ظرفیت مواجه شدن با آن اتفاق دردناک را نداشته است.

از سوی دیگر اگر فردی با مواجهه با یک واقعه‌ی تلخ احساس متناسب با آن را تجربه می‌کند و به عنوان مثال غمگین یا خشمگین می‌شود، سلامت روان بالاتری دارد هرچند که ممکن است تجربه‌‌ی این غم یا خشم تجربه‌ای ناخوشایند باشد. فردی که سلامت روان نسبتاً بالایی دارد ظرفیت بالاتری برای دیدن و پذیرفتن این تلخی‌ها را دارد و می‌تواند رقص زندگی را تاب بیاورد؛ رقصی که ناشی از تاب خوردن و بالا و پایین رفتن بین غم و شادی و خوشی و ناخوشی است؛ وگرنه ساختن زندگی‌ای که هیچ غمی در آن نباشد و یا حتی کمترین حد غم را داشته باشد، نه ممکن است و نه لازم. حتی اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، گاهی می‌بینیم که شادی عمیقی در برخی غم‌ها نهفته و گاهی غمی بزرگ در دل بزرگترین خوشی‌هایمان جاخوش کرده است…

بیشتر بخوانید

توهم سلامت روان

تمهیدات

در این مطلب می‌خواهیم به معرفی مقاله‌ی جاناتان شدلر و ملوین مانیس با موضوع توهم سلامت روان (THE ILLUSION OF MENTAL HEALTH) بپردازیم. این مقاله در دسامبر سال 1993 و در مجله‌ی American Psychologist منتشر شده است. گرچه این مقاله کمی قدیمی به نظر می‌رسد؛ اما با توجه به اینکه امروزه همچنان استفاده‌ی بسیار زیادی از پرسشنامه‌هایی می‌شود که جنبه‌های مختلف سلامت روان را می‌سنجند، ضرورت دیدیم تا یافته‌های این پژوهش را با متخصصان حوزه‌ی روانشناسی و روان‌درمانی در میان بگذاریم.

بیشتر بخوانید

خشم و سیاست

(جان فردریکسون پاسخ می‌دهد.)

مسئله

“فکرم درست کار نمیکنه. تو کشورم اینترنت رو قطع کردن و در نتیجه جلسات روان‌درمانی با اختلال روبه روشدن. حتما میدونید در کشور *** چه اتفاقی افتاده.”

من پیام‌های زیادی از افرادی که می‌گویند این روزا بدن درد، و افسردگی شدیدی را تجربه میکنند و نمیتوانند روی وظایف روزانه‌ی خود  تمرکز کنند دریافت کرده‌ام. در این موقعیت‌ها چگونه می‌توانیم کارکرد طبیعی خود را بازیابی کنیم؟

بیشتر بخوانید

یک نگاه تحلیلی به دگماتیسم و افراط گراییِ شرورانه

(جاناتان شدلر، 24 سپتامبر 2021)

بیان مسئله

یکی از مهمترین چیزهایی که من آموخته ام اینست که:

اختلالات شدید شخصیتی همواره روش‌هایی برای استتار و مخفی شدن پیدا می‌کنند.

هیچ کس باخودش فکر نمیکند که “من یه آدم سادیست هستم” یا ” من یه خودشیفته شرور هستم”.

بیشتر بخوانید

رویا، فانتزی، هنر (معرفی کتاب)

تمهیدات

هانا سیگل رییس سابق جامعه روانکاوی انگلستان و یکی از بنیان گذاران بنیاد ملانی کلاین در سال 1918 در لهستان چشم به جهان گشود. مادرش زنی با شخصیت و با بنیه و زیبارو و پدرش مردی با علائق گسترده بود. وقتی به سن بیست سالگی رسید، در حالی که در پاریس حقوق می‌خواند، تاریخ پیکرتراشی فرانسوی در قرن نوزدهم را نگاشت که هنوز هم در لهستان اثری کلاسیک محسوب می‌شود. او فروید را مفصلاً مطالعه کرده بود و طی اقامت‌اش در ادینبورگ، آثار آنا فروید و ملانی کلاین را کشفت کرد و تصمیم گرفت نزد کلاین کارآموزی کند. بخت یارش بود که در ادینبورگ با دکتر دیوید متیوس ملاقات کرد که خود توسط کلاین تحلیل شده بود و به پیشنهاد او در مدتی که در انتظار بازگشت به لندن بود در جلسات روانکاوی شرکت کرد. او به لندن آمد، برای کارآموزی در انجمن روانکاوی انگلیس و تحلیل شدن توسط ملانی کلاین پذیرفته شد و در 1945 درس خود را تمام کرد.

بیشتر بخوانید

آیا پرسش از احساسات نسبت به درمانگر به اتحاد درمانی آسیب نمی‌زند؟

(جان فردریکسون پاسخ می‌دهد)

تمهیدات

من اخیراً یکی از نوارهای ویدئویی شما که در آن با یک بیمار بسیار مقاوم (همان بیماری که یک گربه را کشته بود) کار می کنید را دیده‌ام. شما مکرراً از او می‌پرسید: “الان چه احساساتی نسبت به من داری؟” آیا این روش دعوت از احساسات به بالا آمدن منجر به صدمه دیدن اتحاد درمانی بین درمانگر و بیمار نمیشود؟

با تشکر از امین برای این سوال!

بیشتر بخوانید

تلاش برای دیوانه کردن دیگری (2)

چرا مردم تعارضات درونی در دیگران ایجاد می‌کنند؟

بخش دوم مروری بر مقاله هارولد سیرلس

در بخش نخستِ این نوشته، نگاهی انداختیم به تبیین هارولد سیرلس –روانکاو شناخته شده آمریکایی- درباره اینکه چگونه مردم یکدیگر را دیوانه ‌می‌کنند. از یک سو، او با تمرکز بر پویایی ناسازگار والدین و خانواده، دلایل آسیب‌شناختی بسیاری را برای این کار توصیف می‌کند. او خاطرنشان می کند که دلایل دیگری به جز نحوه بزرگ شدن ما نیز وجود دارد که باعث میشود افراد در حفظ ارتباط با واقعیت و حالات عاطفی خود مشکل داشته باشند.، اما تمرکز او بر روی عوامل رشد و نحوه عملکرد آنها در بزرگسالی و به ویژه نمود آن در درمان است.

در این نوشتارِ ثانوی به مرور دلایل و انگیزه های پشت –دیوانه کردن طرف مقابل- می‌پردازیم. که این انگیزه ها از حفظ خود تا نیاز به فرار از پریشانی، تمایل به سالم تر شدن و پیگیری ارضای همزیستانه ی شدید را شامل میشود.

بیشتر بخوانید