اندیشههایی در خور ایام جنگ و مرگ
(قسمت اول)
تمهیدات
مطلبِ پیشِ رو خلاصهای است از مقالهی ” اندیشههایی در خور ایام جنگ و مرگ (1915)” به قلم زیگموند فروید که یکسال پس از آغاز جنگ جهانی اول نگاشته شده است. در سطور آغازین این مقاله فروید مینویسد: مقاله حاضر ” به دو عامل از مجموعه عواملی میپردازد که موجب درد و محنت افراد غیر رزمنده میشوند و دست و پنجه نرم کردن با آنها کاری بسیار دشوار است. نخست سرخوردگیای که این جنگ پدید آورده است و سپس نگرش دگرگون شدهای درباره مرگ که این جنگ همچون سایر جنگها به ما تحمیل میکند.” ما نیز در این نوشتار و قسمت بعدی آن به همین ترتیب به این دو مقوله و رای فروید پیرامون آنها میپردازیم.

بخش نخست
سرخوردگی ناشی از جنگ
در این مقاله که یکسال پس از آغاز جنگ جهانی اول نگاشته شده است فروید مینویسد که همه ما در اثر پیشرفتهای تمدن جدید و تحت تاثیر اخلاق جهان متمدن هیچ گاه توقع چنین جنگ و چنین وحشیگریهایی را از انسان متمدن نداشتیم و اضافه میکند که “به دلیل پیشرفت بسیار زیاد در ساخت سلاحهای تهاجمی و تدافعی ، این جنگ نه فقط خونینتر و ویرانگرتر از همه جنگهای زمانهای قبلی است ، بلکه دست کم میتوان گفت به اندازه همه جنگهای پیشین بیرحمانه و تاسف آور و سرسختانه است” و همین مسئله موجبات سرخوردگی ما را فراهم آورده است.
اما فروید با ارائه بحثی که مبتنی بر مفاهیم روانکاوانه خاص اوست نشان میدهد که این سرخوردگی ما ناموجه است:
” با این همه، میتوان از سرخوردگیِ این شهروندِ متمدن انتقاد کرد. به تعبیری دقیق تر، باید گفت این سرخوردگی موجه نیست، زیرا از نابودی یک توهم حاصل آمده است. توهمهای ما برایمان خوشایندند چرا که ما را از احساسات ناخوشایند مصون نگه میدارند و در عوض بهره مند شدن از انواع ارضاها را برایمان امکان پذیر میسازند. پس نباید شکوه کنیم که این توهمها هر از چندگاهی با بخشی از واقعیت در تعارض قرار میگیرند و فرو میپاشند.
در این جنگ دو چیز موجد احساس سرخوردگی در ما شدهاند که عبارتند از اولاً اخلاقیات فرومرتبه حکومتهایی که در کشورشان خود را پاسدار ملاکهای اخلاقی جلوه میدهند، و ثانیاً وحشی گری آن افرادی که به سبب مشارکتشان در عالی مرتبه ترین تمدن بشری هرگز گمان نمیکردیم چنین رفتاری از خود بروز دهند.”
پرسشِ اساسی
فروید در تبیین نکتهی دوم این پرسش را مطرح میکند: استنباط ما از آن فرایندی که فرد برای ارتقا به سطح عالیتری از اخلاق طی میکند چیست؟
سپس پاسخ میدهد که بی تردید نخستین پاسخ به این پرسش این است که انسان از زمان تولد( یعنی بدو هستیاش) موجودی با فضیلت و شریف است. که در این نوشتار بیش از این به دیدگاه مذکور نمیپردازیم و پاسخ دوم این خواهد بود که ما انسانها فرایندی تکاملی را از سر میگذارنیم. این پاسخ احتمالاً بر این فرض مبتنی خواهد بود که تکامل یاد شده عبارت است از ریشه کن ساختن گرایشهای شریرانهی انسان – در نتیجهی آموزش دیدن و زندگی کردن در محیط تمدن- و جایگزین ساختن تمایلاتی نیکو به جای آن گرایشهای شریرانه. اگر این فرض درست باشد ، بسی جای شگفتی است که شر میتواند در آن کسانی که اینچنین تربیت شده اند دوباره سر بر آوَرَد.
ریشهکن ساختنِ شر هیچ معنایی ندارد
لیکن پاسخ واجد همان بر نهادی است که ما میخواهیم با آن به مخالفت بپردازیم. در واقع، “ریشه کن ساختن” شر هیچ معنایی ندارد. پژوهش روانکاوانه در عوض نشان میدهد که ناپیداترین کُنهِ ذات بشر از سائقهای غریزیِ اولیهای تشکیل شده است که در همه انسانها مشابهاند و میکوشند تا نیازهای بدوی انسان را ارضا کنند. این سائق ها به خودی خود نه خوب هستند و نه بد. ما انواع آنها را و نیز شکلهای مختلفِ تجلی یافتن آنهارا بر اساس رابطه شان با نیازها و مقتضیات اجتماع انسانی طبقه بندی میکنیم. باید پذیرفت که همه آن سائقهایی که جامعه به عنوان مصداقهای شر محکوم میکند(سائقهایی که میتوان گفت نمونههای شاخصشان عبارت است از خود خواهی و بیرحمی)؛ از همین گونهی بدوی هستند.
این سائقهای بدوی، پیش از آنکه بتوانند در فردِ بالغ فعال شوند، فرایندی طولانی از تکوین را طی میکنند: آنها بازداشته میشوند، به سمت اهداف و حوزه هایی دیگر سوق مییابند، با سایر سائقها در میآمیزند، مصداقهایشان را تغییر میدهند و تا حدودی به دارندهی خود باز میگردند.
واکنشهای وارنه در مقابل برخی غرایز به نحوی فریبنده به شکل تغییر در محتوا ظاهر میشوند، گویی که خود خواهی به نوع دوستی، یا بی رحمی به ترحم تبدیل شده است.
دوسوگرایی در احساسات
آنچه این واکنشهای وارونه را تسهیل میکند این است که برخی از سائقهای غریزی تقریباً از آغاز به صورت جفتهای متضاد ظاهر میگردند. این پدیده که بسیار در خور ملاحظه است و از نظر عامهی ناوارد به این مباحث شگفت آور مینماید، اصطلاحاً “دوسوگرایی در احساسات” نامیده میشود. بروز احساسات دوسوگرایانه را به واضح ترین و درک شدنی ترین شکل در این حقیقت میتوان دید که یک شخص واحد همزمان احساس عشق و تنفر میکند. بر اساس نظریه روانکاوی، مصداق این دو احساس متضاد نیز غالباً یک شخص واحد هستند.
منش آدمی
آنچه ما منش یک شخص مینامیم، زمانی شکل میگیرد که همهی این بیثباتی های غریزی مهار شده باشند.
تغییر غرایز “بد” حاصل دو عامل است. یکی درونی و دیگری بیرونی، که هر دو کارکرد مشابهی دارند. عامل درونی عبارت است از تاثیری که کشش های اروتیک (یعنی نیاز انسان به عشق به عام ترین مفهوم این کلمه) در غرایز بد ( یا بگوییم غرایز خودخواهانه) باقی میگذارد. ترکیب شدن اجزای شهوانی باعث میگردد تا غرایز خودخواهانه به غرایزی اجتماعی تغییر یابند. ما میآموزیم که دوست داشته شدنمان توسط کسی دیگر را مزیتی ارزشمند بدانیم و حاضر باشیم که برای برخورداری از عشق، از سایر مزیتهایمان چشم پوشی کنیم.
عامل بیرونی عبارت است از آن نیرویی که نحوه تربیت اعمال میکند. این نیرو بازنمود ویژگیهای محیط فرهنگی ما است و بعدها نیز با فشار مستقیم همان محیط ادامه مییابد. تمدن از طریق چشم پوشی از ارضا غرایز بدست آمده است و اقتضا میکند که هر فرد جدیدی که وارد (جامعه متمدن) میشود به طریق اولی از آن غرایز چشم بپوشد.
فروپاشیِ یک توهم
واقعیت این است که شهروندان جامعه جهانی آنقدرها که ما تصور میکردیم پست نشدهاند ، زیرا آنان هیچگاه آنقدرها که ما تصور میکردیم تعالی نیافته بودند. از دید فروید ما دچار یک توهم در خصوص فرآیند رشد روانی افراد شدهایم .بسیاری از انسان ها تحت تاثیر فشار تمدن خارجی تن به قید و بندهای اخلاقی داده اند ونمی توان انکار کرد که تمدن معاصر ما بر این شکل از ریاکاری تا حد فوق العاده زیادی صحه می گذارد.
در توصیف ذهن، صرفاً میتوان گفت همهی مراحل قبلی رشد همچنان در کنار مراحل بعدیِ پدید آمده از آن تداوم مییابند. در ذهن، مراحل رشد نه فقط از پی یکدیگر میآیند، بلکه با یکدیگرهمزیستی نیز دارند. ذهن اولیه به کاملترین معنای کلمه زوال ناپذیر است.
فلذا وحشیگریِ انسان متمدن که در جنگ اخیر شاهد آن هستیم ریشه در همان غرائز بدوی دارد که به واسطه سلطهی تمدن سرکوبش میکردیم و مایل به انکار و فراموش کردنش بودیم.
پینوشت:
نقاشی Three Studies for Figures at the Base of a Crucifixion, Francis Bacon, 1944. یا سه مطالعه بر پیکرههایی بر پایه صلیب کشی اثر نقاش معروف انگلیسی فرانسیس بیکن که بابت آثار اکسپرسیونیستی خود معروف است میباشد. بعضی از مقالات تحلیلی این نقاشی را بازتاب دهندهی بدبینی و وحشت فراگیر اروپا بعد از درگیری و ابتلا به بلای جنگ جهانی دوم معرفی کردهاند.